میانه حصار ایستاده ام. چشمی به قبه الخضراء دارم و چشمی به بقیع. پایی به این سو می رود و پایی به سوی دگر. و من خسته از تردیدها، میانه دو راهی ایستاده ام. نبی(ص) را می بینم و امامان(ع) را. فاطمه(س) هم آمده است؛ در حصر تاریخ. زنی بزرگتر از تاریخ دیروز و امروز و فردا. اوست حلقه وصل حق و بطلانگر سحر جاهلیت. عیار راستی از ناراستی و پایان تبعیض. اما تبعیض با او کلید می خورد و پدر را از دختر جدا می کند. نامش می سوزاند سخت اندیشی را و ویران می کند جبروت خودخوانده را.
میانه مسجد و قبرستان از فاطمه(س) مدد می گیرم تا تردید را یقین کند و مرا از گرداب دوگانه بازماندگان و نبی(ص) نجات دهد. هر گامی که بر می دارم، او را می بینم؛ برابرم. او که هم گویی کنار پدر است و هم کنار چهار فرزندش. فاطمه هر دم آه می کشد و غربت در سرزمین آشنا، فریادش را محبوس می کند. روی بر می گردانم که به بقیع بروم. پا بر پله ها می گذارم و چوبدستی ها را می بینم که راهنما هستند و واژه پاره هایی که بوی نفاق و تکفیر می دهند. چهار نواده کناری با فاصله ایستاده اند به استقبال مادر. او آنان را در آغوش می گیرد و از روزی می گوید که پایانی است بر غربت. نگاهی به پدر آن سوتر می کند. دلش پر می کشد. اما تکه های دلش تنهایند؛ در زمین سخت میان آدمکان سخت مغز و خشک زبان. تردید به سراغ او آمده و من نگاه می کنم که فاطمه(ص) چه خواهد کرد؟! گریه امانش را می برد، نوادگان تسلی می دهند مادر را. و به یاد می آورند آن روز را که محمد(ص) نبود و علی(ع) میان کوچه طناب غربت می کشاندش و فاطمه(ع) فریاد کشید که بازماندگان وامانده از حق به کدامین سو می روید؟! خانه اش کوه درد است که هنوز دنیا تاب ندارد، بشنود و مدینه چشمانش بسته و گوش هایش گرفته است. اندکی آرام گرفت و چهار بزرگ زاده آرامتر شدند.
از پله ها به پایین آمد؛ خسته از غربت و دلشکسته از قدرناشناسی و جهالت پیشگی. اما سبزی قبه امیدوارش می کرد و تردید را به یقین مبدل. گلدسته ها او را به خود می خواندند. دستان حرم به استقبال آمده بودند تا دختر پیامبر را بر سر بگذارند و هلهله کنان، محمد(ص) را به سوی او فراخوانند. فاطمه(س) می آمد و بانگ جرس بلند بود. پدر از میانه زایران گذشت تا دختر را در آغوش بگیرد. اشک از چشمانش رها شد، سیلاب شد و زایران غرق در یک دنیا غم. او را نمی دیدند و مشغول خود بودند. ندیدند که زیباسیرتی با پوششی آراسته به استقبال دخترش می رود. دختر و پدر به یکدیگر رسیدند. و گفتند از آنچه تاریخ نگفته بود و خواندند مرثیه ای که زمین نشنیده بود و خبر دادند از روزی که عالم نمی دانست.
نشسته بودم در گوشه ای و پناهی گرفتم در اوج بی پناهی که می دیدم فاطمه(س) هروله کنان از کنار پدر به سوی بقیع می رود و باز می گردد. چه شد که پا به سرزمینی گذاشتم که اینگونه بی مهر است و در هوایی نفس کشیدم که تاب بزرگی ندارد؟! تحمل غربت در اوج آشنایی سخت است؛ سنگ را آب می کند و کوه را رشته رشته. حیران در مدینه می دوم؛ از این سوی حرم به آن سو تا بزرگی بیابم، نجات بخش. از خستگی بر زمین می افتم و چشمانم بسته می شود. همهمه ای مبهم در گوشم لالایی می خواند و مرا به خوابی سنگین می برد.
دلنوشته فرید مدرسی در جوار مسجدالنبی
نظر شما